RSS

روزگار کودکی


بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم، دلم می خواست با پیراهن چروک خواب، با موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه جلوی تلویزیون بشینم و کارتون تماشا کنم. کارتن های والت دیزنی را دوست داشتم. دلم می خواست موز حلقه حلقه شده بگذارم جلوم و دخترخاکستر نشین،زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله تماشا کنم. دلم می خواست زیبای خفته و یا سفید برفی باشم در انتظار شاهزاده ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای تبدیل کند و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا. قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد. آنقدر بزرگ که شب ها گریه ی کودک شیر خواره ام از خواب بیدارم نکند و بوی کهنه ی نشسته، رویاهایم را بر هم نزند. دلم می خواست ظهر که شاهزاده ام با ماشین گرد گرفته و خراب به خانه می آمد، تا صدای چرخیدن کلید را توی قفل در آپارتمان کوچکمان می شنیدم، از جا می پریدم و چشم هایم را می بستم. چشم هایم را که باز می کردم، خورش قرمه سبزی آماده بود و از روی پلوی زعفران زده بخار بلند می شد. نان بربری تر و تازه روی سفره می نشست و تربچه ها توی سبد سبزی خوردن برق می زدند و من لبخند می زدم و می گفتم:" عزیزم چه خبرها؟"
شاهزاده ام دسته ای گل نرگس به سویم دراز می کرد، چشم خمار می کرد و می گفت:" آه، نازنینم، دوستت دارم." بعد می رفت طرف کودکمان که آرام و تمیز و زیبا، درست مثل کودکان بی آزار تبلیغ های تلویزیون، با لباسی بی لک به رنگ آبی آسمان توی صندلی دسته دارش نشسته بود و می گفت: آ...آ...آ.... و آفتاب از پنجره به گل های نرگس می تابید و صدای موسیقی آرامی که نمی دانم از کجا می آمد و من به قصر تمیز و مرتب و بی گرد و خاکم نگاه می کردم و می گفتم: آه، چه خوشبختم
موهایم را که شانه می زدم می دیدم تارهای سفید فراوان شده اند. مادرم می گفت: موهایت را رنگ کن. شوهرت جوان است و زنان جوان بی شوهر فراوان. به شوهرم که نگاه می کردم خنده ام می گرفت. فکر می کردم که کدام دختر جوان به شاهزاده ی خسته و بداخلاق و در هم شکسته ی من چشم طمع می دوزد؟ برق چشم ها و لبخندهای عاشقانه های شاهزاده ام را سال هاست من از او دزدیده ام. من! جادوگر شهر زمرد! خبیث و بد طینت و بد خواه! کدام زن، عاشق شاهزاده ی رنگ و رو رفته ی من می شود؟
با صدای مادرم از جا پریدم" زینب... زینب... مامان جون بیا عقب بشین، چرا صورتت به تلویزیون چسبیده؟...از اون عینکی ها می شی که ته استکانی می زنن ها". نیم متر اومدم عقب تر و دراز کشیدم و دست زیر چانه زدم و ادامه ی پلنگ صورتی را نگاه کردم.


1 comments:

Anonymous said...

مثل همیشه قشنگ بود عزیزم... مرسی