RSS

Linguist vs. street sweeper!

نمی دونم برنامه های قبل از افطار رو نگاه می کنید یا نه. دیروز دنبال "ربنا" می گشتم که مجبور شدم کانال های ملی رو سویچ کنم! به نکته ی خیلی جالبی در شبکه ی سه بر خوردم! یک برنامه ای اجرا می شد به نام "ماه عسل" و با اجرای "احسان علی خانی". تا دکمه رو روی شماره ی سه سویچ کردم، دیدم مجری داره می گه: پسری مهمان برنامه ی ماست، که به 19 زبان زنده ی دنیا مسلط هست. کنجکاو شدم ببینم چه خبره! مجری ادامه داد: یکی، از یک ذره از استعدادش استفاده می کنه(مث مهمان برنامه ی ما) و می شه زبان شناس! و یکی استفاده نمی کنه و می شه سوپور(من اگه جای احسان علی خانی بودم، به جای سوپور می گفتم مجری تلویزیون! چون کار رفتگر ها، شرافتمندانه تر از مجری گری به حساب میاد! ... وقتی فهمیدم کسی که چند زبان جدید بلد باشه می شه زبان شناس! خیلی خوشحال شدم. چون اگه از امروز کتاب های زبان شناسی و شاخه های وابسته به اون رو کنار بذارم و دنبال یاد گرفتن چند زبان جدید باشم، به حق وقت کمتری از من خواهد گرفت!... یک نکته ی جالب دیگه" خود" مهمان برنامه بود. به پسرک گفتن که واسمون نام ببر چه زبان هایی بلدی! گفت: فرانسوی- اسپانیایی- انگلیسی-سوئدی- اممم-فارسی-اممم- بلژیکی-اممم- اسپانیایی- امممممممممم.... وقتی اممم پسرک کشیده تر ادا شد، و اسپانیایی دو بار تکرار شد! مجری بحث و جمع کرد و گفت:خیلی سخته آدم همه رو یادش باشه! چی بگم دیگه... ای خدا نجاتم بده

قضیه ی مرثیه ی شاعر

قضیه ی مرثیه ی شاعر- از کتاب وغ وغ ساهاب! اثر صادق هدایت
مترجم: دختر کوچولو

یک شاعر عالی قدر بود در کمپانی
که ازو صادر می شد اشعار بی معنی
آمد یک قضیه اخلاقی و اجتماعی
تو شعر در بیاورد، اما سکته کرد نا گاهی
اول او کردش سکته ملیح
بعد سکته وقیح و پس قبیح
بالاخره جان به جان آفرین سپرد
از این دنیای دون رختش را ور داشت و برد
لبیک حق را این چنین اجابت کرد
دنیایی را از شر اشعار خودش راحت کرد
رفت و با ملایک مشهور گردید
اگر او بود دست ما را از پشت می بست
راه ترقی را به روی ماها می بست
از این جهت بهتر شد که او مرد
گورش را گم کرد و زود تشریفاتش را برد
اما حالا ازو قدر دانی می کنیم
تا زنده ها بدانند که ما قدر دانیم
قدر اسیران خاک را خوب می دانیم
اگر زنده بود فحشش می دادیم
تو مجامع خودمان راهش نمی دادیم
اما چون تصمیم داریم ترقی بکنیم
اینست که از مردنش اظهار تاسف می کنیم



The case of elegizing for the poet!

There was a highly-valued poet in a company
He wove a lot of claptrap together and fed it to us!
He was about to write a poem about societal and ethical matters
Nevertheless, he suddenly had heart attack!
At first, he had the comely heart attack
Then, it deteriorated to the out of line one
At long last he gave up the ghost!
People got rid of his poems!
He went to heaven, and he ran around with angles!
Alas! He was away from his friends
If he were alive, he would surely surpass us
He did not let us promote!
That is why; it is cream of the crop that he died!
He got the hell out and left very soon
Now we realize the worth of him
We are elegizing for him
Who they are still alive must know that
we realize the worth of him!
We realize the worth of deceased people perfectly!
If he had been alive, we would have cussed him
We did not let him be in our gatherings
‘cause we want to promote
We hereby express our sorrow for him!

استخوان های دوست داشتنی

All we are mortal; Thou immortal- To us beneficent- in holiness apart
ما همه فانی و بقا بس توراست- ملک تعالی و تقدس تو راست


سوزی دختری چهارده ساله است که در راه برگشت به خانه، توسط مرد همسایه دزدیده و در مدت زمان کوتاهی بعد از تجاوز به او با کارد کشته می شود. ادامه ی داستان توسط روح سوزی در بهشت روایت خواهد شد.


زمانی که وارد بهشت شدم، فکر می کردم هر که را آنجا دیده ام قبلا" جایی دیگر نیز دیده بوده ام. در هر طبقه از بهشت، چندین تیر دروازه ی روی هم تلمبار شده دیده می شد که چندیدن پتیاره ی بد هیکل و زشت آنها را پرتاب می کردند. ساختمان ها و بلوک های آن طبقه از بهشت که در آن فرستاده شده بودم، بیشتر شبیه به مدرسه های دهه ی شصت بودند. من آن بلوک هایی را که به رنگ نارنجی و فیروزه ای بودند بیشتر دوست داشتم، زیرا خیلی شبیه به بلوک های محله ی فرفاکس بودند. زمانی که در زمین بودم، پدرم را وادار می کردم که من را به محله ی فرفاکس ببرد تا بتوانم آن بلوک ها را تماشا کنم. آه، این منظره من را به یاد محله ی مورد علاقه ام می اندازد. زمانی که کلاس هفتم، هشتم، و نهم دبیرستان را گذراندم- مدرسه ی ما به محله ی فرفاکس منتقل شد و من از آن زمان اصرار داشتم که من را سوزان صدا بزنند. همیشه موهایم را یا می بافتم و یا ساده با کش می بستم. اندامی داشتم که باب طبع پسرها و حسادت برانگیز برای دخترها بود، اما آنقدر مهربان بودم که کسی آزاری به من نمی رساند و حتی اگر کاری جز پرستیدن من انجام می دادند، عذاب وجدان می گرفتند! بعد از چند روزی که در بهشت سپری کردم، تازه متوجه شدم که نیزه پرتاب کن ها در زمین مخصوص بازی بسکتبال، ورزش می کنند و به دلیل کمبود امکانات، از تیر دروازه به جای نیزه استفاده می کنند. البته این زمین های بسکتبال تنها در طبقه های مخصوصی از بهشت وجود داشتند. بهشت آنها شبیه بهشت ما بود اما اجازه ی ورود به طبقه ی آنها را نداشتم. در آن میان با یک حوری ملاقات کردم که سه روز بعد هم اتاقی من شد. او بر روی یک تاب زیبا نشسته بود و کتابی را که با الفبای عجیبی نوشته شده بود می خواند، نوشته های کتاب بیشتر شبیه به برنج دودی هایی بود که پدرم از آشپز خانه ی"هاپ فت" برایمان می آورد و ما خوردن آن برنج ها را تنها در شب عید با گوشت برشته شده ی خوک می پسندیدیم. آن برنج ها اصالتا" ویتنامی بودند و "هرمان جید" فروشنده ی آن آشپزخانه بعد از اینکه از چین به ایالات متحده آمده بود، آن برنج ها را برای عرضه همراه خود آورده بود. تازه شنیده بودم که هرمان جید نام اصلی او نیست و از زمانی که به این شهر مهاجرت کرده است، این نام را برگزیده است. به حوری سلام کردم. به موهای مشکی پر کلاغی اش نگاهی انداختم، درست شبیه مدل های روی مجله ها بود. از او پرسیدم، چند وقت است که اینجاست، و او پاسخ داد: سه روز! درست مثل من. من هم سه روز بود که وارد آنجا شده بودم. سوار تاب شدم و کنار او نشستم. پایم را جفت کردم و با هر حرکت تاب، پایم را در جهت مخالف پرتاب می کردم تا سرعت تاب را افزایش دهم. از او پرسیدم: اینجا رو دوست داری؟ با چهره ای که گویی انجیر کرم خورده در دهان دارد، پاسخ داد: نه! اوه، من هم همینطور! از اینجا زندگی پرماجرای من در بهشت آغاز گشت اما هیچ چیز تعجب بر انگیز تر این نبود که آن بهشتی که در زمین توصیف می شد با بهشتی که در آن زندگی می کردیم زمین تا آسمان تفاوت داشت.


بخش کوتاهی از رمان: استخوان های دوست داشتنی اثر آلیس سبالد

مترجم: دختر کوچولو

پس از تحریر: کتاب استخوان های دوست داشتنی را خانم فریده اشرفی خیلی سال پیش ترجمه کرده اند، البته ترجمه ی ایشان را ندیده ام و اطلاعات ملزوم را از اینترنت دریافت نموده ام. پس این ترجمه را می توانید با ترجمه ی ایشان مقایسه نمایید. دختر کوچولو، از سر بیکاری دست به ترجمه ی چندباره ی کتاب زده است.


با تشکر از "زهرا واجد" دوست عرب تبار عزیزم که این کتاب را به من معرفی کرد.

روزگار کودکی


بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم، دلم می خواست با پیراهن چروک خواب، با موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه جلوی تلویزیون بشینم و کارتون تماشا کنم. کارتن های والت دیزنی را دوست داشتم. دلم می خواست موز حلقه حلقه شده بگذارم جلوم و دخترخاکستر نشین،زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله تماشا کنم. دلم می خواست زیبای خفته و یا سفید برفی باشم در انتظار شاهزاده ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای تبدیل کند و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا. قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد. آنقدر بزرگ که شب ها گریه ی کودک شیر خواره ام از خواب بیدارم نکند و بوی کهنه ی نشسته، رویاهایم را بر هم نزند. دلم می خواست ظهر که شاهزاده ام با ماشین گرد گرفته و خراب به خانه می آمد، تا صدای چرخیدن کلید را توی قفل در آپارتمان کوچکمان می شنیدم، از جا می پریدم و چشم هایم را می بستم. چشم هایم را که باز می کردم، خورش قرمه سبزی آماده بود و از روی پلوی زعفران زده بخار بلند می شد. نان بربری تر و تازه روی سفره می نشست و تربچه ها توی سبد سبزی خوردن برق می زدند و من لبخند می زدم و می گفتم:" عزیزم چه خبرها؟"
شاهزاده ام دسته ای گل نرگس به سویم دراز می کرد، چشم خمار می کرد و می گفت:" آه، نازنینم، دوستت دارم." بعد می رفت طرف کودکمان که آرام و تمیز و زیبا، درست مثل کودکان بی آزار تبلیغ های تلویزیون، با لباسی بی لک به رنگ آبی آسمان توی صندلی دسته دارش نشسته بود و می گفت: آ...آ...آ.... و آفتاب از پنجره به گل های نرگس می تابید و صدای موسیقی آرامی که نمی دانم از کجا می آمد و من به قصر تمیز و مرتب و بی گرد و خاکم نگاه می کردم و می گفتم: آه، چه خوشبختم
موهایم را که شانه می زدم می دیدم تارهای سفید فراوان شده اند. مادرم می گفت: موهایت را رنگ کن. شوهرت جوان است و زنان جوان بی شوهر فراوان. به شوهرم که نگاه می کردم خنده ام می گرفت. فکر می کردم که کدام دختر جوان به شاهزاده ی خسته و بداخلاق و در هم شکسته ی من چشم طمع می دوزد؟ برق چشم ها و لبخندهای عاشقانه های شاهزاده ام را سال هاست من از او دزدیده ام. من! جادوگر شهر زمرد! خبیث و بد طینت و بد خواه! کدام زن، عاشق شاهزاده ی رنگ و رو رفته ی من می شود؟
با صدای مادرم از جا پریدم" زینب... زینب... مامان جون بیا عقب بشین، چرا صورتت به تلویزیون چسبیده؟...از اون عینکی ها می شی که ته استکانی می زنن ها". نیم متر اومدم عقب تر و دراز کشیدم و دست زیر چانه زدم و ادامه ی پلنگ صورتی را نگاه کردم.


دست نوشته های یه ذهن درگیر


بیست و سوم آذر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش

جلوی دانشگاه شلوغ بود. ندا به کتاب فروش گفت: "کتاب شعر می خواستم."
جوان کتاب فروش از پشت عینک مستطیل بزرگ به ندا نگاه کرد. ندا گفت" شعر عاشقونه."
کتاب فروش عینکش را برداشت و لبخند زد.
ندا سرخ شد. "هدیه ست".
کتاب فروش لبخند کجی زد.
ندا گفت"برای سالگرد دوستیمون."
کتاب فروش ردیف کتاب های شعر را نشان داد.
الهام یک سره از احمد و دعواهاشون حرف می زد. گاهی دستمال های کاغذی را کپه می گذاشت روی صورتش و می زد زیر گریه.
ندا با خوشحالی گفت" همین خوبه. آقا این چنده؟"
کتاب فروش که محو داستانهای الهام بود ناگهان به خودش اومد و گفت"چی؟"
ندا باز تکرار کرد" پرسیدم این کتاب چنده؟"
جوان کتاب فروش ناخن شستش را جوید و گفت" قابل نداره. دو هزار و هفتصد تومان."

*

اتوبوس حالم رو بد کرده بود. از بس هم مجبور بودم به الهام موقع از احمد گفتن هاش سر تایید و همدردی فرود بیارم بدتر شده بودم. دم به دم عکس های احمد رو بهم نشون می داد و دماغشو بالا می کشید.
رویا پشت سر من داشت دست چپش را لاک می زد. نگاهی به ناخن نارنجی اش انداخت و گفت" ما رو باش فکر می کردیم عروسی کنین آدم می شه."
الهام لبه ی لیوان یکبار مصرفش رو روی لبش چرخاند." با همه چیزش ساختم."
رویا شست راستش رو هم نارنجی کرد." اشتباهت همین بود."
الهام دماغش رو بالا کشید."دو سال تموم."
رویا شیشه ی لاک رو گذاشت لای پاش. "چند روزی که خونه ی بابات موندی به غلط کردن میفته."
ندا گفت" چرا مزخرف می گی آخه؟ الهام و احمد که زن و شوهر نیستن."
رویا آرنجش به شیشه ی لاک خورد و لاک دمر شد."گفتم حال و هواتون عوض شه بابا."
الهام دیر به دیرنفس می کشید و در هر جمله اش حداقل سه یا چهار بار نام احمد رو می شد شنید.
نفهمیدم کی رسیدیم ترمینال اما دلم برای هوای تازه پر می کشید. به سرعت از اتوبوس پریدم بیرون. موقع پیاده شدن از روی پله ی آخری پاهام لرزید و زمین خوردم. خیلی وقت بود که پاهام سست شده بودند اما نمودش را همه فهمیدند.
رویا با ناخن های نارنجی دستم رو گرفت و بلندم کرد. گفت" راستی زینب از تو چه خبر؟"
دست و پامو گم کردم و به بهونه ی از دست دادن اتوبوس راه آهن دنبال اتوبوس دویدم و توی راه براشون دست تکون دادم.

*

Hollowness

There is no cloud and there is no wind. I sit beside the pond the swimming fishes, light, I, flower, water the pureness of the cluster of life. My mother reaps the sweet basil bread, sweet basil, cheese, a cloudless sky, wet garden petunia within the garden flowers. Salvation is at hand over the footbath in a copper bowl what caresses the light pours. The ladder at the garden corner, brings morning on earth, a smile hides behind everything. The time’s wall has a hole through which my face is seen. There are things, which I do not know -I know- that I will die if I cut away a leaf I ascend, rise to the peak, I posses wings and feathers I can see in the darkness. I’m brimful of lanterns, I’m brimful of sun and sand, I’m brimful of vines, I’m brimful of path, of bridge, of river, of wave I’m brimful of the shadows of reeds in the water, I’m brimful of the movement of that willow tree at the garden’s end. How my inside is empty.