All we are mortal; Thou immortal- To us beneficent- in holiness apart
ما همه فانی و بقا بس توراست- ملک تعالی و تقدس تو راست
سوزی دختری چهارده ساله است که در راه برگشت به خانه، توسط مرد همسایه دزدیده و در مدت زمان کوتاهی بعد از تجاوز به او با کارد کشته می شود. ادامه ی داستان توسط روح سوزی در بهشت روایت خواهد شد.
زمانی که وارد بهشت شدم، فکر می کردم هر که را آنجا دیده ام قبلا" جایی دیگر نیز دیده بوده ام. در هر طبقه از بهشت، چندین تیر دروازه ی روی هم تلمبار شده دیده می شد که چندیدن پتیاره ی بد هیکل و زشت آنها را پرتاب می کردند. ساختمان ها و بلوک های آن طبقه از بهشت که در آن فرستاده شده بودم، بیشتر شبیه به مدرسه های دهه ی شصت بودند. من آن بلوک هایی را که به رنگ نارنجی و فیروزه ای بودند بیشتر دوست داشتم، زیرا خیلی شبیه به بلوک های محله ی فرفاکس بودند. زمانی که در زمین بودم، پدرم را وادار می کردم که من را به محله ی فرفاکس ببرد تا بتوانم آن بلوک ها را تماشا کنم. آه، این منظره من را به یاد محله ی مورد علاقه ام می اندازد. زمانی که کلاس هفتم، هشتم، و نهم دبیرستان را گذراندم- مدرسه ی ما به محله ی فرفاکس منتقل شد و من از آن زمان اصرار داشتم که من را سوزان صدا بزنند. همیشه موهایم را یا می بافتم و یا ساده با کش می بستم. اندامی داشتم که باب طبع پسرها و حسادت برانگیز برای دخترها بود، اما آنقدر مهربان بودم که کسی آزاری به من نمی رساند و حتی اگر کاری جز پرستیدن من انجام می دادند، عذاب وجدان می گرفتند! بعد از چند روزی که در بهشت سپری کردم، تازه متوجه شدم که نیزه پرتاب کن ها در زمین مخصوص بازی بسکتبال، ورزش می کنند و به دلیل کمبود امکانات، از تیر دروازه به جای نیزه استفاده می کنند. البته این زمین های بسکتبال تنها در طبقه های مخصوصی از بهشت وجود داشتند. بهشت آنها شبیه بهشت ما بود اما اجازه ی ورود به طبقه ی آنها را نداشتم. در آن میان با یک حوری ملاقات کردم که سه روز بعد هم اتاقی من شد. او بر روی یک تاب زیبا نشسته بود و کتابی را که با الفبای عجیبی نوشته شده بود می خواند، نوشته های کتاب بیشتر شبیه به برنج دودی هایی بود که پدرم از آشپز خانه ی"هاپ فت" برایمان می آورد و ما خوردن آن برنج ها را تنها در شب عید با گوشت برشته شده ی خوک می پسندیدیم. آن برنج ها اصالتا" ویتنامی بودند و "هرمان جید" فروشنده ی آن آشپزخانه بعد از اینکه از چین به ایالات متحده آمده بود، آن برنج ها را برای عرضه همراه خود آورده بود. تازه شنیده بودم که هرمان جید نام اصلی او نیست و از زمانی که به این شهر مهاجرت کرده است، این نام را برگزیده است. به حوری سلام کردم. به موهای مشکی پر کلاغی اش نگاهی انداختم، درست شبیه مدل های روی مجله ها بود. از او پرسیدم، چند وقت است که اینجاست، و او پاسخ داد: سه روز! درست مثل من. من هم سه روز بود که وارد آنجا شده بودم. سوار تاب شدم و کنار او نشستم. پایم را جفت کردم و با هر حرکت تاب، پایم را در جهت مخالف پرتاب می کردم تا سرعت تاب را افزایش دهم. از او پرسیدم: اینجا رو دوست داری؟ با چهره ای که گویی انجیر کرم خورده در دهان دارد، پاسخ داد: نه! اوه، من هم همینطور! از اینجا زندگی پرماجرای من در بهشت آغاز گشت اما هیچ چیز تعجب بر انگیز تر این نبود که آن بهشتی که در زمین توصیف می شد با بهشتی که در آن زندگی می کردیم زمین تا آسمان تفاوت داشت.
بخش کوتاهی از رمان: استخوان های دوست داشتنی اثر آلیس سبالد
مترجم: دختر کوچولو
پس از تحریر: کتاب استخوان های دوست داشتنی را خانم فریده اشرفی خیلی سال پیش ترجمه کرده اند، البته ترجمه ی ایشان را ندیده ام و اطلاعات ملزوم را از اینترنت دریافت نموده ام. پس این ترجمه را می توانید با ترجمه ی ایشان مقایسه نمایید. دختر کوچولو، از سر بیکاری دست به ترجمه ی چندباره ی کتاب زده است.
با تشکر از "زهرا واجد" دوست عرب تبار عزیزم که این کتاب را به من معرفی کرد.
0 comments:
Post a Comment