RSS

دست نوشته های یه ذهن درگیر


بیست و سوم آذر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش

جلوی دانشگاه شلوغ بود. ندا به کتاب فروش گفت: "کتاب شعر می خواستم."
جوان کتاب فروش از پشت عینک مستطیل بزرگ به ندا نگاه کرد. ندا گفت" شعر عاشقونه."
کتاب فروش عینکش را برداشت و لبخند زد.
ندا سرخ شد. "هدیه ست".
کتاب فروش لبخند کجی زد.
ندا گفت"برای سالگرد دوستیمون."
کتاب فروش ردیف کتاب های شعر را نشان داد.
الهام یک سره از احمد و دعواهاشون حرف می زد. گاهی دستمال های کاغذی را کپه می گذاشت روی صورتش و می زد زیر گریه.
ندا با خوشحالی گفت" همین خوبه. آقا این چنده؟"
کتاب فروش که محو داستانهای الهام بود ناگهان به خودش اومد و گفت"چی؟"
ندا باز تکرار کرد" پرسیدم این کتاب چنده؟"
جوان کتاب فروش ناخن شستش را جوید و گفت" قابل نداره. دو هزار و هفتصد تومان."

*

اتوبوس حالم رو بد کرده بود. از بس هم مجبور بودم به الهام موقع از احمد گفتن هاش سر تایید و همدردی فرود بیارم بدتر شده بودم. دم به دم عکس های احمد رو بهم نشون می داد و دماغشو بالا می کشید.
رویا پشت سر من داشت دست چپش را لاک می زد. نگاهی به ناخن نارنجی اش انداخت و گفت" ما رو باش فکر می کردیم عروسی کنین آدم می شه."
الهام لبه ی لیوان یکبار مصرفش رو روی لبش چرخاند." با همه چیزش ساختم."
رویا شست راستش رو هم نارنجی کرد." اشتباهت همین بود."
الهام دماغش رو بالا کشید."دو سال تموم."
رویا شیشه ی لاک رو گذاشت لای پاش. "چند روزی که خونه ی بابات موندی به غلط کردن میفته."
ندا گفت" چرا مزخرف می گی آخه؟ الهام و احمد که زن و شوهر نیستن."
رویا آرنجش به شیشه ی لاک خورد و لاک دمر شد."گفتم حال و هواتون عوض شه بابا."
الهام دیر به دیرنفس می کشید و در هر جمله اش حداقل سه یا چهار بار نام احمد رو می شد شنید.
نفهمیدم کی رسیدیم ترمینال اما دلم برای هوای تازه پر می کشید. به سرعت از اتوبوس پریدم بیرون. موقع پیاده شدن از روی پله ی آخری پاهام لرزید و زمین خوردم. خیلی وقت بود که پاهام سست شده بودند اما نمودش را همه فهمیدند.
رویا با ناخن های نارنجی دستم رو گرفت و بلندم کرد. گفت" راستی زینب از تو چه خبر؟"
دست و پامو گم کردم و به بهونه ی از دست دادن اتوبوس راه آهن دنبال اتوبوس دویدم و توی راه براشون دست تکون دادم.

*

2 comments:

Anonymous said...
This comment has been removed by the author.
Zeinab Haghdoust said...

مرسی مسلم جونم