RSS

زخم

زمانی که خیلی جوون بودم و کم درد و غم داشتم، دیوونه وار هدایت می خواندم. الان یادم نمیاد این جمله که تو ذهنم مونده ماله کدوم اثرشه، فکر می کنم مال زنده بگور باشه، نویسنده با خودش می گفت: حس می کنم مغزم درد می کنه! اون موقع هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم یعنی چی. مغزم درد می کنه؟ مگه مغز هم درد می گیره؟ چند سالی از اون ابهامات می گذره ولی الان بطور تجربی می فهمم چی می گفت. هیچ توجیح علمی هم واسش ندارم، با قرص و مسکن هم درمون نمی شه. یه زخمی ایجاد می شه که ترمیم شدنش با خداست، به خصوص اگه یکی مث من بد زخم هم باشه! اینکه چه عواملی موجب ایجاد شدنش هستند مهم نیست بلکه نا توانی من واسه ادامه ی راه مهم به نظر می رسه. روی عبارت "به نظر می رسه" تاکید می کنم. یک آینده ی مبهم و امید ناچیز به پیشرفت، تلاش فراوان برای پیروزی، علاقه به افرادی که کنارم هستند، و خیلی عوامل دیگه کمی شاید در بهبودی زخم موثر باشد اما هیچکس ضامن برطرف شدن لکه ی به جا مونده از زخم نیست. هیچکس نمی دونه این لکه باقی می مونه یا فراموش می شه. حالا بر فرض که لکه هم برطرف شد اما نیش زهر وارد شده به زخم در زمان ورودش به مغزم چی؟ یادم می ره؟ تا حالا دستتون رو با چاقو بریدید؟ این چه سوالیه؟ حتما اتفاق افتاده. دیدید که اولش نفس آدم می ره که از کل درد بعد از بریدگی بدتره؟ حالا اگه این زخم و نزدیکترین فرد بهتون وارد بکنه، دردناکتر به نطر نمی رسه؟ چی؟ مگه ممکنه؟! بله که ممکنه! از پدرو مادر فکر می کنید چه کسی به شما نزدیکتره؟ اگه اونا این کارو با شما بکنن، تحمل می کنید؟ داد می زنید؟ قهر می کنید؟ زور می گید؟ فرار می کنید؟ جالبه! اما من فقط فکر می کنم. آروم و بدون مزاحمت برای دیگران فکر می کنم. آره می دونم، ترک زخمم عمیق تر می شه. اما مهم نیست. این هم می گذره. فقط امیدوارم خوب بگذره.

1 comments:

Anonymous said...

اینو خوندم یاد آهنگ شاهین نجفی افتادم...

وقتی چشاتو وا می کنی می بینی دورو برت
یه مشت جنازه ان که می زنن توی سرت
از پدر و ماردم یه روز دلسرد می شی
چرا چون اونام می خوان مثل گوسفند باشی


بی خیال...
اندکی صبر سحر نزدیک است!